اين سخن كه گفته مى شود كتاب و سنت براى شناخت دينمان كافى است و هيچ نيازى به امامى نـيست كه از سوى خدا تعيين شود حتى اگر بر امت واجب باشد كه امامى را براى خود برگزيند, هيچ گونه وجهى ندارد به علاوه آن كه واقعيت زندگى امت گواه نياز مبرم آن به كسى است كه امور آن را بگرداند و مسائل مختلفى را كه هوسها و شهوات آن را ازدين دور كرده اند اصلاح كند و از هـمـيـن رو به كسى نيازمند است كه در پرتو كتاب و سنت امور آن را سامان دهد و با شخصيت بـزرگـوار و رفـتـار بـدون نـقص خود الگويى براى ايشان ترسيم كند و اين كه در نفس پاك خود آمـادگى پرداختن به اين وظايف را داشته باشد وچنين كسى جز از سوى خدا و تعيين او شناخته نـمـى شـود تـا در ميان امت , آشفتگى وچندپارگى ايجاد نشود, چنان كه چنين شد روزى كه به پيشگاه خداوند شتافت و از سوى خود امامى را برگزيد, اما امر امامت به جاى سپرده شدن به خالق تبارك و تعالى به خلق سپرده شد.
بـتـحـقـيق ثابت شده است كه هر چه در آن لطف باشد به مقام بارى تعالى سزاوارتر است وهر چه چـنـيـن بـاشـد كـه بـندگان را به طاعت نزديكتر و از معصيت دورتر سازد همان لطف از جانب مولاست و كمال بزرگداشت او اين است كه به ضرورت اين امر و واقع شدن آن از مقام بارى تعالى ايمان آوريم .
ميان آنچه در شان مولاست و آنچه به بندگان بازمى گردد درهم آميختن است اگر گفته شود: اگـر امـام غائب باشد لطف تحقق نيافته است .
پس لطف مقتضى آن است كه امام ازسوى خداوند سـبـحـان تعيين شود .
اما در پيروى يا خروج مردم بر اين امام , اين بندگان هستند كه مسؤول آن بوده و بر آن مؤاخذه مى شوند.
اگـر چه وجود امام لطف و تصرف او نيز لطف ديگرى است ولى غيبت او نيز همچون پنهان شدن پـيـامبران به هنگام ضرورت است , همانند مخفى شدن موسى از مردم خود وپنهان شدن حضرت مـحـمد(ص ) در شعب ابوطالب و كوه ثور كه مانع از آن نيست وجوداو لطفى براى بشر باشد اگر چه آدميان از اطاعت او سرباز زنند و مرتكب گناه شوند .
به هر حال خداوند تبارك و تعالى لطف را براى بشر ارزانى داشته اگر چه با او مخالفت ورزند و با سوء انتخابشان از او سركشى كنند: لااكراه فـى الدين قدتبين الرشد من الغى ,فمن يكفر بالطاغوت و يؤمن باللّه فقد استمسك بالعروة الوثقى لاانفصام لها واللّه سميع عليم ) ((69)) شـايـد در ايـن جـا شـايـان ذكر باشد كه روشن كنيم مقصود معتقدان به وجوب لطف درخداوند سـبـحـان بـيـان حقيقت چيزى است كه از لطف و رحمت و احسان او نسبت به بندگان فهميده مـى شـود, زيـرا خداوند رحمت را بر خود واجب گردانيده و بدون ترديدنقض غرض رسالت است اگر آنچه بقاى رسالت بدان تكيه دارد ترك شود.
هـر آنـچـه بـه هـدف اصـلـى تعلق داشته باشد بايد به كاملترين شكل تحقق يابد و از همين رواز اشـكـالاتـى كـه پـيـرامون اين نكته مطرح مى باشد آن است كه بى ادبى است اگر گفته شود:بر خداوند جل و علا واجب است .
كسى كه در سخنان معتقدان به اين وجوب تدبر كنددر كمال ادب و بـزرگـداشـت خـداونـد سـبحان آن را مى بيند, زيرا آنها امرى را به خداوندنسبت مى دهند كه مـقتضى رافت و رحمت نسبت به بندگان است كه آن را برخودضرورى دانسته : كتب على نفسه الرحمة ((70)) .
اين سخن جز تنزيه ذات مقدس مفهومى ندارد و وصف او با عباراتى است كه مناسب عظمت اوست ـ بزرگ است عظمت او ـ .
آنها از وجوب بر خدا مقصودى ندارند جزستايش خود خداوند سبحان از خـود و ذكـر آنـچه شايسته اوست , اعم از الطاف كامل ونعمتهاى تام و احسان فراوان و فضيلت و اعمال نيكى كه نسبت به بندگان نيازمندش تا ابدانقطاعى نخواهد داشت .
كلمات محدودند و در حدى به پايان مى رسند ولى لطف و كرم و احسان خداوندى راحد و مرزى نيست : واسبغ عليكم نعمه ظاهرة و باطنة ((71)) , وان تعدوا نعمت اللّه لاتحصوها. ((72)) بـروشـنى برايمان هويدا شد كه امامت همچون نبوت ضرورتى است كه بشر بدان نيازمبرم دارد و شـيوه هاى مورد ادعا براى نصب خلافت توجيهى ندارد .
بزودى روشن خواهد شد دليلى كه بر نياز بـه نـبـوت و لـطف الهى نسبت به تعيين خليفه دلالت دارد ازنظر موقعيت و شروط بر امامت نيز نـظـيـر نـبـوت دلالت مى كند و از همين رو (ما اعتقادداريم كه امامت همچون نبوت تنها با نص خـداونـد تـبـارك و تعالى و به زبان پيامبر او يا به زبان امام منصوب به نص تحقق مى يابد .
هر گاه امامى بخواهد براى امام بعد از خود نصى بنهد بدون هيچ تفاوتى همان حكم نبوت را خواهد داشت و مـردم نـبـايد در كسى كه خداوند او را به عنوان هدايتگر و راهنما براى همگان برگزيده به ميل خـود رفـتار كنندچنان كه حق ندارند اين فرد را تعيين يا نامزد يا انتخاب كنند, زيرا كسى كه در پرتو نفس قدسى خود آمادگى تحمل بار پيشوايى عمومى و هدايت همه بنى بشر را دارد نبايد جزبا تصديق الهى شناخته شود و جز با تعيين او نصب گردد.) ((73))
از ايـن رو امـامـت از امـور مـربوط به عقيده است , زيرا لطفى كه اماميه آن را بر خداى بنده پرور و بـخـشـايـنـده و مهربان واجب مى شمارد (و آن عبارت است از آنچه بنده را به طاعت نزديك و از مـعـصـيـت دور مـى كند) از ايمان به آنچه خداوند بر خود ضرور شمرده و نيز از احسان نسبت به بندگان نيازمندش برمى آيد.
اين نكته روشن شد كه برانگيختن پيامبران به مقتضاى رحمت و اكمال احسان به بندگان و لطف نسبت به ايشان صورت پذيرفته تا در تحقق بخشيدن به خواست خدا در سعادت و كرامت زندگى بندگان و رستاخيز ايشان به آنها مژده و بيم دهند, بنابراين نياز مردم به پيامبران از دو روست : اول : ابلاغ وصايا و تعاليم الهى در جهت منافع دنيا و آخرت بندگان كه نيازشان رابرمى آورد.
دوم : حـفـظ آنچه از نزد پروردگار آورده اند كه عبارت است از رهبرى و تبليغ و حل وفصل تنازع بـقـا و دشمنيها و جلوگيرى از رواج اباطيل و شبهاتى كه انتظار مى رود ميان مردم ظهور كند و مـسـائل ديـگرى كه موجب تمام شدن نعمت به بندگان و احسان نسبت به ايشان مى گردد, زيرا تـعـالـيـم اگر با حفظ و مراقبت از احكام و اجرا همراه نباشد بى فايده خواهد بود, و از آن گذشته مرحله نخست يعنى صرف تبليغ و تعليم ـ به رغم بزرگى اين نعمت از سوى پروردگار ـ با تبليغ تـنـها براى يك قوم و سپس رها كردن مردم اعم ازكسانى كه برايشان تبليغ شده و كسانى كه در عصر خود يا نسلهاى آينده تبليغى نداشته اند انجام نمى پذيرد بويژه با آگاهى از انقطاع نبوت .
پس بـايد براى كمال يافتن دين و تمام شدن نعمت كسى پس از پيامبر باشد كه همان نقش را به عهده گـيـرد, كـه پـيامبر به آن قيام مى كرد, يعنى تبليغ و حفظ و رهبرى و حل دشمنيها و برپا كردن حـدود و آموزش سنن و شيوه هاى شريعت با اعتماد و اطمينان كامل از صداقت و مخدوش نبودن آنـان ,كـسى كه سستى و ضعف اخلاقى نداشته باشد و در حكم خود و تبليغ دين خدا دچارسهو و خطا و اشتباه نشود و چنين كسى نيست مگر امامى كه از سوى پيامبر اكرم (ص ) وبه دستور خدا و انتخاب او منصوب شده باشد .
تعيين اين امام براى مردم به سبب آگاهى خداوند تبارك و تعالى از كـسـى اسـت كـه او را به سوى عصمت هدايت كرده و نيز به سبب احاطه كامل خداوند نسبت به بـنـدگـان و گزينش شايسته ترين و بهترين از ميان آنهاست :افمن يهدى الى الحق احق ان يتبع امن لايهدى الا ان يهدى
((74)).
و به دليل ناتوانى مردم و اختلاف آراى ايشان و كشمكشهاى هواهاى نفسانى و تمايلات ناگزير بايد قدرتى الهى باشد كه دين الهى را حفظ كند.
(حـاكـم , زمام امور و نظام حقوق و قوام حدود و قطبى است كه محور دنيا و سايه گسترده آن بر بـنـدگـان بـه شـمـار مى آيد .
به وسيله او حريم مردم حفظ و مظلومشان يارى مى شود واز ظلم سـتـمـكاران انتقام كشيده مى شود و افراد هراسان امنيت مى يابند .
حكيمان گفته اند:امام عادل بـهـتر از باران فراوان است , تا آن جا كه گفته شده : (چه بسا توانايى يك سلطان در جلوگيرى از محرمات بيش از قرآن باشد)
((75)).
به علاوه آن كه اين امام راهنماى دين الهى و رساننده احكام او و برپا دارنده حجت بالغه بر مردم است .
او هـمـان مـنـصب الهى را اشغال كرده كه پيامبر اكرم (ص ) در امامت آن را اشغال كرده بودو آن عـبارت است از رسانيدن دين خدا و حمايت از آن .
بنابراين او رساننده شريعت الهى و حامى حدود آن است .
نتايج 1ـ از ايـن جا درمى يابيم كه امامت بخشى از ايمان و ركنى از اركان توحيد است .
امامت ازعقايدى اسـت كـه عـقل ضرورت ايمان به آن و انتخاب آن را از سوى خداوند سبحان براى صاحبش درك مـى كند و اين كه چه كسى شايستگى به عهده گرفتن اين مهم را دارد.(خداوند آگاهتر است كه رسالت خود را كجا قرار دهد!) 2ـ بـروشـنـى آشـكار شد كه تفاوتى ميان نبوت و امامت نيست مگر آن كه پيامبر مستقيم وبدون واسطه انسان از خداوند خبر مى آورد در حالى كه امام به واسطه پيامبر از خداوندخبر مى دهد.
3ـ بـه هـمـين سبب وجود همه شروطى كه عقلا و نقلا در پيامبر ضرورى است به همان دليل در امام نيز ضرورى است .
4ـ ادله عقلى بسيارى در دست است كه آنچه را عقل بدان حكم مى راند تصديق مى كند.
كـسى كه اين نكته را در قرآن كريم و سنت نبوى و اخبار به جا مانده از عترت پاك و اهل بيتى كه خداوند پليدى را از آنها دور داشته و كاملا پاكشان گردانيده بجويد, مجموعه بزرگى از ادله اى را مـى يابد كه شخص مكلف بايد به محض آگاهى از يكى از اين نصوص در برابر مولا سر تسليم فرود آورد و از او فـرمـان برد و اين در صورتى است كه عقل اوضرورت چنين امرى را درك نكند .
شايد خداوند با تكرار بسيار اين نكته در كتاب آسمانى خود و نيز بر زبان پيامبر صادق و امينش بر حجت تاكيد مى ورزد و اشتباهات وخطاهايى را كه ممكن است براى مردم پيش آيد دفع مى كند و اين از باب لطف نسبت به بندگان و رحمت ربانى به آنهاست و كتابهاى كلامى و عقايد كه در اين باب به بـحـث مـى نـشـينند انسان خردمند را بى نياز مى كنند .
چه بسيار مى نمايد تعداد اين كتابهايى كه ازشمار بيرون است .
دلايل حال با هم به كتاب خدا كه صادقترين سخن است مراجعه مى كنيم تا براى ما روشن كندكه امامت از امـور مـربـوط به عقيده است و اين كه خداوند امامت را در هر كس كه بخواهدقرار مى دهد .
در قرآن كريم در اثناى سخن از آدم , اخبار ملائكه نيز آمده است : انى جاعل فى الارض خليفة ,
((76))و نـيـز هـنـگـام سـخـن از ابـراهيم : انى جاعلك للناس اماماقال و من ذريتى , قال لاينال عهدى الظالمين
((77)).
از ايـن جـاسـت كـه مـقـام امامت و خلافت را در قرآن كريم درمى يابيم .
قرآن از اين پيامبرانى كه پـيـرامونشان سخن مى گويد يك بار با امام و بار ديگر با خليفه ياد مى كند .
نظير آن است جانشين شـدن هـارون بـرادر مـوسـى از سوى آن حضرت هنگامى كه مى گويد: اخلفنى فى قومى واصلح ولاتـتـبــع سـبـيـل المفسدين
((78)).
بدون ترديد هارون نيز همچون موسى پيامبرى بود كه به وظايف بزرگ برادرش در امامت عظمى مى پرداخت و از همين جادرك مى كنيم كه مقام امامت از نـظر عظمت و اهميت كمتر از مقام نبوت نيست و نمى توان آن را دستخوش هوا و هوس قرار داد.
در قـرآن مجيد آمده است : وربك يخلق مايشء ويختار ما كان لهم الخيرة
((79)), و نيز آمده است : ومـا كـان لـمؤمن ولامؤمنة اذا قضى اللّه ورسوله امرا ان يكون لهم الخيرة من امرهم
((80)), و: اللّه اعلم حيث يجعل رسالته
((81)), و: اطيعوا اللّه واطيعوا الرسول واولى الامر منكم
((82)).
ولى امر يا صـاحـب عـهـد الـهـى نـمـى تـواند جز معصومى باشد كه براى ولايت او نصى وجود داشته باشد, زيـراخـداونـد مى فرمايد: (عهد من به ستمگران نخواهد رسيد.) صحيح نخواهد بود اگر مؤمن به اطـاعت از ولى امرى دستور داده شود كه معصوم , عالم , بدور از اشتباه و سهو وفراموشى نبوده از بالاترين درجه ايمان و فضيلت بهره مند نباشد, زيرا اگر اين شرايط دراو به چشم نخورد نتيجه امر به فرمانبرى , تشويق به جهل و به گناه درانداختن افرادخواهد بود .
پس لازم است كه او عالمترين فـرد زمـان خـود به شمار آيد تا صحيح باشدامام واجب الطاعه آنها باشد, زيرا ولى امر ايشان است : افمن يهدى الى الحق احق ان يتبع امن لايهدى الا ان يهدى
((83)).
اگر او عالمترين مردم نباشد نيازمند به داناتر از خودخواهد بود و بنابراين شايسته ترين مردم براى پيروى نخواهد بود: و ان من امة الاخلافيها نذير
((84)), و شرايط ديگرى كه مى توان از آيات قرآنى اهميت زيادى براى ولى امر قـايل شد كه هنگام بيان نص الهى براى ولى و امام مسلمانان برخى از آنها را خواهيم آورد .
حال به احـاديث مقدسى گوش مى سپاريم كه در اين باب رسيده است .
در ميان اخبار فراوان اهل سنت و اخبار متواتره شيعه از پيامبر اكرم (ص ) نقل شده است كه فرمود: (كسى كه بميرد و امام زمان خود را نشناسد به گونه جاهلى يا كفر مرده است .) ايـن روايـت , روشن است , زيرا جاهل به امام زمان خود, مرگش همچون مرگ جاهلى وكفر است .
تـعـبـيـر (امام زمان ) دليل آن است كه براى هر زمانى امامى است همان گونه كه در قاعده لطف الـهـى بيان شد .
اين روايت از نظر مضمون و در بيان مقصود كاملا روشن است و از نظر سند اگر نزد اهل سنت و تشيع متواتر نباشد روايت مستفيضه اى است كه در رسيدن آن از رسول اكرم (ص ) جـايـى بـراى تـرديد نمى گذارد و اگر چه با كلمات نزديك به هم نقل شده است ولى تقريبا يك مضمون را مى رساند و همين خود گواه اعتبار سندعالى آن است .
اين حديث در ميان برادران اهل سـنـت ما در بيشتر كتب معتبر و باسندهاى متعدد آمده است , نظير صحيح مسلم , جلد 6, صص 21و22 كـه از ابـن عمرآمده است كه گفت : از پيامبر اكرم شنيدم كه مى فرمود: (كسى كه بدون امام بميرد مرگش همچون مرگ زمان جاهليت است ), همان گونه كه در همين حديث در مسند امـام احـمـد,ج 2, ص 83 و در حـلـية الاولياء ابونعيم , ج3 , ص 224 و در الكنى , ج2 , ص 3 از پيامبر اكرم آمده است كه : (كسى كه بميرد و امامى جامع الشرايط نداشته باشد...), چنان كه دركنزالعمال و مـسـتدرك حاكم و تلخيص ذهبى و منهاج ابن تيميه نيز آمده است , اگر چه وى در تاويل آن به راهـى رفته كه به دليل عدم وضوح پذيرفتنى نيست .
منابع ديگرى نيزدر ميان منابع برادران اهل سـنـت يافت مى شود كه اين حديث شريف را آورده اند و آن رابا تحقيقات مهمى در كتاب : الامامة الـكبرى والخلافة العظمى , آورده اند و نيز آنچه سيوطى در الدر المنثور خود در تفسير اين سخن پـروردگـار در سـوره اسرا آورده كه مى فرمايد: يوم ندعو كل اناس بامامهم .
وى مى گويد كه ابن مردويه از على (ع ) نقل مى كند كه فرمود: پيامبر اكرم (ص ) فرموده است : (روزى كه همه مردم را با امامشان بخوانيم , هر قومى به امام زمانش و كتاب پروردگارش و سنت پيامبرش خوانده مى شود.) ايـن سخن صراحت دارد كه امام زمان همراه قرآن مجيد آمده است و اين كه براى هر زمانى امامى است كه مردم به اين امام خود خوانده مى شوند.
((85))حـديث (كسى كه بميرد و امام زمان خود را نشناسد...) در صحاح سته و جز آن نيز آمده ,چنان كه در شـرح ابـن ابى الحديد مفصل بيان شده است .
وى در آن جا خوددارى عبداللّه بن عمر از بيعت با عـلـى (ع ) و بـيعت او با عبدالملك از طريق والى او حجاج را بيان داشته مى گويد: (او با گذشت سـالها و كثرت تجربيات ميان خير و شر تفاوتى ننهاد و نيز ميان امام هدايت و امام گمراهى فرقى نـگـذاشـت .
او از بيعت با على (ع ) سر برتافت و شبانگاه در خانه حجاج را بزد براى آن كه آن شب را بدون امام سر نكند و با عبدالملك بيعت كند, زيرا به خيال خود به اين فرموده پيامبر رفتار مى كرد كـه : (كـسـى كـه بميرد و امام نداشته باشد مرگش همچون مرگ دوره جاهلى است ) .
حجاج نيز چـنـان او را پـست وحقير دانست كه پاى خود را از بستر بيرون آورد و گفت : (براى بيعت پايم را بفشار.) از روايات مهم در اين موضوع روايتى است از ابن هشام در اين باره كه چگونه پيامبر خودرا به قبايل معرفى مى كرد .
(حضرت خود را به قبيله بنى عامربن صعصعه عرضه داشت .
مردى از ايشان گفت : اگر من اين جوان قرشى را در اختيار مى داشتم به وسيله او همه عرب را مى بلعيدم .
سپس گفت : اگر ما با تو بيعت كنيم و خداوند تو را بر مخالفانت پيروزگرداند, آيا پس از تو در حكومت براى ما هـم جـايى خواهد بود؟
حضرت فرمود:حكومت به دست خداست و آن را به هر كه خواهد مى دهد.
راوى مى گويد كه آن مرد درپاسخ چنين گفت : آيا ما سينه هاى خود را در راه تو آماج عرب كنيم و اگـر خداوند تو راپيروز گرداند حكومت از آن ديگران باشد! خير, ما نيازى به تو نداريم .
و بدين ترتيب ازيارى و بيعت با او خوددارى كردند.)
((86))كـتـابـهـاى سيره و حديث اين گفتگو را نقل مى كنند ولى مهم توجه اين مرد عرب به اين نكته و پاسخ پيامبر اكرم به اوست : (حكومت به دست خداست و آن را به هر كه خواهدمى دهد) .
پس مساله بـه انتخاب بازنمى گردد, بلكه آن از امورى است كه به خداوند تبارك و تعالى مربوط است و آن را به هر كه خواهد مى دهد و انسان نمى تواند در آن اختيارى داشته باشد.
شايد مساله در زمان پيامبر اكرم (ص ) روشنى بيشترى داشته است .
طبرى گفتگوى ميان عمر, و ابـن عـباس را براى ما نقل مى كند كه دلالت آشكار دارد بر آن كه اين مساله در ميان آنها مفهوم و روشـن بـوده اسـت .
عـمر پس از ستايش اين تيره از بنى هاشم به ابن عباس گفت : اى ابن عباس ! مى دانى چرا پس از پيامبر قوم تو از قوم او دفاع نكرد؟
ابن عباس ازپاسخ دادن به اين سؤال كراهت داشـت و گـفـت : اگـر مـن نـدانـم امـيـر مـؤمـنان مرا آگاه خواهدكرد .
عمر گفت : زيرا آنها نمى خواستند نبوت و خلافت را براى شما گرد آورند و بر شمابسيار فخر فروختند و قريش نبوت و خلافت را براى خود برگزيد و به هدف رسيد وموفق شد .
ابن عباس به عمر مى گويد: آيا به من اجـازه سـخـن مـى دهـى و خـشم از من دورمى دارى تا سخن بگويم ؟
عمر گفت : سخن بگو اى ابن عباس .
ابن عباس گفت : اما اين سخن تو كه قريش خلافت و نبوت را براى خود برگزيد پس به هـدف رسـيد و موفق شداگر خدا آن را برگزيده است درستى و صحت از آن ايشان خواهد بود و بـازگـردانـده نـمى شود و مورد حسد واقع نمى گردد و اين سخن تو كه خلافت و نبوت را براى ايشان نمى خواستند همانا كه خدا قومى را به داشتن كراهت توصيف كرده است : ذلك بانهم كرهوا م انزل اللّه فاحبط اعمالهم
((87)).
عمر گفت : هيهات , اى ابن عباس ! به خداسوگند سخنانى از تو به من مى رسد كه خوش نمى دارم آن را به آگاهى تو برسانم پس منزلت تو نزد من از ميان مى رود.
ابن عباس گفت : آن سخنان چيست اى اميرمؤمنان ؟
اگرحق بوده نبايد منزلت من نزد تو از ميان برود و اگر باطل باشد پس همچو منى باطل را ازخود دور مى سازد.
((88))مى بينيم كه گفتگوى ميان آن دو بر مسلم بودن اين امر استوار است كه خلافت از امورمربوط به خـداسـت نـه خـلق , و از مركز و موقعيت خود كه خدا آن را مى خواست , از روى بغض و نفرت دور شده و اين همان چيزى است كه عمر گفت و ابن عباس بدان پاسخ داد.
مفهوم اين سخن ابن عباس كه (از پاسخ به آن كراهت داشتم ) روشن است , زيرا سخن وى صريح و دلـيل او مقنع بود و شايد ابن عباس از عاقبت اين صراحت مى هراسيد چراكه عمر را به قاطعيت و سختگيرى مى شناخت .
(در يـنـابـيـع الـمـوده اثـر شـيـخ سـلـيـمـان حنفى در تفسير اين كلام پروردگار: اطيعوا اللّه واطـيـعـواالـرسـول و اولـى الامـر مـنكم
((89)), به نقل از مناقب شافعى آمده است كه على (ع ) فـرمـود:كـمـتـريـن حد ايمان بنده آن است كه خداوند خود او و پيامبر و امام و حجت و شاهد او برخلقش را به وى بشناساند .
اين سخن صراحت دارد كه شناخت امام همراه با شناخت خدا و رسول همراه است و اين كه فرد مؤمن نمى شود مگر با اين شناخت .)
((90))امير مؤمنان , على (ع ) در نهج البلاغه خود تاكيد بسيارى بر اين نكته دارد و در يكى ازسخنان خود دربـاره ائمـه مى فرمايد: (ائمه , قـيمان خدا بر خلق اويند و خلفاى بندگان اومى باشند .
به بهشت وارد نـمى شود مگر كسى كه آنها را بشناسد و آنها نيز او را بشناسند وبه جهنم نمى رود مگر كسى كه آنها را انكار كند و آنها نيز او را انكار كنند.)
((91))اگـر نـه ايـن بود كه اساس موضوع را بر اختصار نهاده ايم هر آينه به سبب كثرت دلايل وبينات و شـعـبـه هـاى مـختلف سخن , احاديث به پايان نمى رسيد و از همين رو موضوع را باروايتى از امام صـادق (ع ) بـه پـايـان مـى بريم و تنها مقدار مورد نياز خود را از اين حديث كه ابن شعبه در كتاب ارزشـمـنـد خـود, تـحف العقول , آورده برمى گيريم : (از حضرت سؤال شد راه رسيدن به توحيد چگونه است ؟
حضرت فرمود: راه كاوش باز است و راه چاره جويى فراهم است .
راستى چيزى كه در عـيـان است نخست خودش را شناسد وسپس صفتش را, ولى معرفت صفت غايب بر ذات او مقدم اسـت .
بـه او گـفته شد: چگونه شناخت عين حاضر در ديده پيش از صفت آن است ؟
فرمود: آن را مـى شناسى و آن رامى دانى و خود را هم به وسيله او مى شناسى و خود را به وسيله خود و از پيش خـودنمى شناسى .
تو مى دانى كه هر چه دارى از اوست و به وسيله اوست چنانچه برادران يوسف به يـوسـف گـفـتـنـد: راستى تو يوسفى ؟
گفت منم يوسف و اين است برادرم ويوسف را به خود او شناختند و به وسيله ديگرى او را نشناختند و از پيش خود آن راتوهم نكردند .
آيا نمى بينى كه خدا مـى فـرمايد: شما را نرسد كه درخت آن را برويانيد.مى فرمايد: شما حق نداريد از پيش خود امامى نصب كنيد و او را به هواى دل و خواست خود برحق بخوانيد.)
((92))به حكم عقل و نقل صريح روشن شد كه امامت از اركان توحيد است , پس از امورعقيدتى است , زيرا تـفـاوتـى مـيان آن و نبوت نيست مگر به وحى بى واسطه .
بنابراين بايدتعيين امام از سوى خداوند تـبارك و تعالى باشد تا جاهل آن را به خود اختصاص ندهد وطاغوت با آن , استبداد به كار نبندد تا بـديـن تـرتـيب مسلمانان را در عذاب فتنه بيندازد وبيگناهان قربانى آن شوند و شيوه شريعت در امـواج مـتـلاطـم آن تـبـاه شـود و چـراغ ديـن بـه خاموشى گرايد و نشانه هاى آن از ميان برود.
امـيـرمـؤمـنان على (ع ) مى فرمايد: (و شمادانستيد كه سزاوار نيست حاكم و فرمانده بر ناموس و خـونـهاى مردم و غنيمتها و احكام اسلام و امامت بر مسلمانان بخيل باشد تا براى جمع مال ايشان حرص بزند و نبايدجاهل باشد تا بر اثر نادانى خود آنها را گمراه كند و نبايد ستمگر باشد تا به ظلم و جـورآنـان را مـسـتـاصـل و پـريـشـان گـرداند و نبايد از دولتها بهراسد تا با گروهى همراهى كرده ديگرى را خوار سازد و نبايد رشوه گير در حكم باشد تا حقوق مردم را از بين برده حكم شرع را بـيـان نـكـنـد و نـبـايد تعطيل كننده سنت و طريقه پيغمبر اكرم باشد تا امت او را تباه وهلاك سازد.)
((93))امـام بـا ايـن بيان والا موقعيت برجسته خلافت را روشن مى كند و از ضرورت پرداختن به آن پرده بـرمى دارد و در غير اين صورت امور امت متزلزل مى شود و به همين سبب هنگامى كه امام تزلزل امـور پـس از وفات خود را ارزيابى مى كند و نتايج حتمى وقايع رامى سنجد آن را اعلام مى دارد تا بـراى او حـجت و براى ديده وران چراغ هدايت باشد.حضرت مى فرمايد: (هيچ كس پيش از من به دعوت حق و پيوند با خويشان و به احسان وبخشش نشتافته است , پس سخنم را شنيده گفتارم را در نظر داشته باشيد .
بزودى بعد ازامروز امر خلافت را مى بينيد كه شمشيرها در آن كشيده و عهد و پـيمانها شكسته خواهدشد تا جايى كه بعضى از شما پيشوا براى اهل گمراهى شده و برخى پيرو نادانان مى شوند.)
((94))چـه بـزرگ اسـت مـقام خلافت ! آيا بهترين دليل بر نتايجى كه امام آنها را در صورت فرض ناديده گـرفـتـن خـلافت از سوى پيامبر اكرم (ص ) آورده همين اوضاع مسلمانان امروز وديروز و تسل ط خلفايى كه نمى توانند خويشتن دار باشند نيست ؟
كسانى كه نمى توانندخويشتن دار باشند چه رسد به كشوردارى و مراقبت بر نظام مردم .
حـال كـه سـخـن ما به اين جا رسيد طبيعى است اين سؤال مطرح شود كه : امام منصوب ازسوى خداوند سبحان پس از پيامبر اكرم (ص ) كيست ؟
از امـور قـطعى ميان شيعيان آن است كه پيامبر با نص صريح و آشكار امير مؤمنان على (ع )را امام دانـسـته ولى ممكن است شبهه اى به ذهن ما راه يابد و همچنان با ما باشد و سخن به پايان رسد و شبهه همچنان باقى و در ذهن ما جولان داشته باشد .
(شبهه , شبهه ناميده شده زيرا كه شبيه حق است ).
((95))ممكن است اين شبهه عمق يابد و همچون بختكى بر ما افتد .
در اين جا سؤالى ساده پـيش مى آيد كه ممكن است همان شبهه باشد: چگونه نص بر بسيارى از مسلمانان پنهان مانده ؟
و اگر در اين زمينه نصى رسيده چرا مسلمانان در دوران نخستين اسلام با يكديگر اختلاف كردند؟
ايـن شبهه در صورتى كه با احاديث همراهى كنيم و قلبى باز و سينه اى فراخ داشته خواهان يقين در ديـن و بينش در امور خودباشيم بسرعت از ميان خواهد رفت .
براى آن كه در آغاز, سخن را به اجـمـال بـيـاوريـم درصـفحات آكنده از سخن مى گرديم ـ و سخن شاخه هاى مختلف دارد ـ تا رسـيدن ما به نتيجه پايان يابد .
بدون ترديد ممكن است شبهه به سبب قوت و سيطره آن استوارى يابد,ولى اگر ما به عوامل طبيعى پنهان داشتن اين نص و ضايع شدن آن در نزد مسلمانان و نيزبه تـلاشـهاى خصمانه و جسورانه در اين جهت آگاهى يابيم كه بدون انعطاف ادامه راه داده و نتايج مترتب بر خود را يافته خيلى زود اين شبهه از ميان مى رود.
يك پژوهشگر اگر مجرد از پيشداورى و به ديده انصاف به موضوع بنگرد به سبب وضوح حق ديگر شـكـى بـراى او بـاقـى نـمى ماند و اين نص اگر چه پنهان شده ولى از چشم بينا و عقل ديده ور و بصيرت نافذ پنهان نمى ماند.
اگــر آمــاده ايــد بـا هـم بـه راه افتيم تـا بـر محل رخدادهاى تاريخى آگاهى يابيم و بـرخى از ايــن عــوامـل را مـختصرا ارائـه كنيم تـا از آنـها بـرحـذر بـوده و نسبـت بـه آينده آن آينده نگر باشيم .
1ـ آيا مى دانيد كه پيامبر از منافقان بتلخى شكايت مى كرد, زيرا در حيات خودمى دانست كه عليه او و دينش دسيسه مى چينند و در آينده پس از وفات او چه چيز درانتظار مسلمانان است .
از جمله آن است اين سخن حضرت كه به اهل قبور درودمى فرستد و سپس با اين سخن شريفش مى افزايد كـه : (گـوارايـتـان باد آنچه در آن صبح كرديد از آنچه مردم در آن صبح كردند ـ فتنه ها همچون قـطـعـه هـاى شـب تـار مى آيند كه آخرشان در پى اولشان است .)
((96))صاحبان سنن در مذمت مـنـافـقان و سرانجام آثار بدايشان بر اسلام و مسلمانان كه پيامبر از آن مى هراسيد اخبار بسيارى آورده انـد: (فـتنه ها رامى بينم كه همچون قطرات باران بر خانه هاى مدينه فرو مى ريزد)
((97))و اخبار ديگرى كه پيامبر در آنها شكايت مى كرد و مسلمانان را از فتنه ها و آنچه اصحاب آن از تبديل وتـغـيير بدان مى پرداختندبرحذر مى داشت , ما براى مثال آنچه در صحيح بخارى آمده مى آوريم : (اسـمـاء از قول پيامبر اكرم (ص ) مى گويد كه فرمود: من بر سر حوض خودهستم تا كسانى بر من وارد مى شوند و سپس افرادى را از نزد من مى برند .
پس مى گويم [خدايا اينها] امت من [هستند], و خداوند مى فرمايد, تو نمى دانى , آنها به قهقرارفته اند), (پيامبر اكرم (ص ) مى فرمايد: من در حوض كـوثـر جـلـودار شما هستم .
مردانى به من عرضه مى شوند كه همين كه مى خواهم آنها را بگيرم از دسـت مـن رهـا مـى شـونـد .
پـس مى گويم : خدايا! آنها اصحاب من هستند و خداوند مى فرمايد: نـمـى دانـى پـس از تو چه كردند و نيز آنچه از ابوسعيد خدرى نقل مى كند كه مى گويد از پيامبر شنيدم كه چنين افزود: آنها از من هستند, پس گفته مى شود كه نمى دانى پس از تو چقدر تبديل و تـغـيـيـرايجاد كردند, و من نيز مى گويم : نابودى , نابودى براى كسى كه پس از من در شريعت من دست برد.)
((98))مـى بينيم كه پيامبر اكرم (ص ) بر آنچه منافقان در ميان اصحابش نفوذ مى دهند و نيز از اين كه در صـفـوف آنـهـا رخنه مى كنند و با همه قدرت و توان به فتنه انگيزى مى پردازند تاكيدمى كند و از فـتـنـه هـاى ايـشـان و تـبديل و انحرافى كه پس از او ايجاد خواهند كرد برحذرمى دارد .
قرآن نيز مـوضعگيريهاى پليد و پست آنها را صراحتا محكوم مى كند ومى فرمايد: وممن حولكم من الاعراب مـنـافقون و من اهل المدينة مردوا على النفاق لاتعلمهم نحن نعلمهم سنعذبهم مرتين ثم يردون الى عذاب عظيم
((99)), و مى دانيم كه دشمن دور و خطرناكتر است از دشمن آشكارى كه بالعيان سلاح مى كشد.
2ـ حـسادت قريش نسبت به على (ع ) و كينه كينه توزان به ايشان به سبب مزاياى منحصربه فردى كه حضرتش از آن برخوردار بودند و نيز به سبب سوابق و فضايلى كه هيچ كس در آن رقيبى براى ايشان به شمار نمى آمد .
امام شافعى مى گويد ـ اين سخن به ديگران نيزمنتسب است ـ : چه بگويم دربـاره مـردى كه دوستانش از ترس بر جان خود فضايل او راپوشاندند و دشمنانش از حسادت بر ايـن فـضايل پرده گذاشتند و باز هم در اين ميان آن قدر فضايلش آشكار شد كه شرق و غرب را پر كرد.
در تـصـريـحـات پـيـامـبر صادق و امين بهره بيشتر و سهم فراوانتر از آن على (ع ) است , اگرچه دشـمـنـان مـى كـوشيدند فضايل حضرتش را بپوشانند و پنهان بدارند و زبانها را از سخن گفتن پيرامون فضايل حضرتش كوتاه كنند.
اگر يادآور شويم كه على (ع ) از بيشتر مردم قريش انتقام كشيده بود و راهزنان وسردمداران كفر را كـشـتـه بود تا آن جا كه از روى كراهت گفتند: لااله الا اللّه , محمد رسول اللّه , چرا كه على (ع ) قـاتـل پـدر, برادر و پسر عموى ايشان بود, و آنها تعداد شناخته شده اى بودند كه كينه او را در دل داشـتـنـد و دشـمـنـى اش را فـرامـوش نـمى كردند و او پس ازجنگ با كفار بر سر تنزيل قرآن با پـيـمـان شـكـنان و قاسطين و مارقين بر سر تاويل قرآن به جنگ پرداخت , اگر همه اين عوامل را اضافه كنيم , ميزان تاثير فراوان آن در حسادت حسادت ورزان و كينه و دشمنى مدفون آنها نسبت بـه آن حـضـرت آشـكـار خواهد شد.علامه ابن ابى الحديد از كوششهايى كه در خاموش كردن نور على (ع ) انجام مى شد و نيزپوشانيدن فضايل او و اجماع قريش بر آن تعجب مى كند .
او جنگ صفين و وحـشـت اهـل شـام از مرگ عماربن ياسر (رضوان اللّه عليه ) را ذكر مى كند, زيرا از پيامبر شنيده بودند كه خطاب به عمار مى فرمود: (اى عمار! تور ا گروهى سركش مى كشند), و اين نص صريحى است در محكوم كردن مردم شام و خروج آنها از دين .
ابن ابى الحديد مى گويد: سپس با خود گفتم : شگفتا از مردمى كه براى عمار شك به دل آنها راه مى يابد و براى على (ع ) شكى به دل خود راه نمى دهند و چنين استدلال مى كردند كه حق با مردم عـراق است , زيرا عمار در ميان آنهاست ولى به منزلت على (ع )اعتنايى نمى كنند .
آنها از اين سخن پـيامبر كه (تو را گروهى سركش مى كشند) پرهيزمى كنند و مى هراسند ولى از اين سخن پيامبر در مـورد عـلـى (ع ) تـرسى به دل راه نمى دهندكه : (خدايا دوست او را دوست بدار و دشمن او را دشـمـن بـدار) و نـه از ايـن سخن پيامبرهراسى دارند كه : (جز مؤمن تو را دوست نمى دارد و جز منافق تو را دشمن نمى پندارد.)اين خود دليل آن است كه همه قريش از آغاز در ناديده گرفتن ياد على (ع ) و پوشاندن فضايل او و پنهان داشتن ويژگيهاى حضرتش مى كوشيدند تا آن جا كه فضل و منزلت او ازسينه تمامى مردم ـ جز اندكى ـ محو شد.
((100))چـه فراوان بود تلاشى كه به كار مى بستند و چه ميسر بود وسايلى كه در اين جهت به كارگرفته مى شد و هر آنچه را در توانشان بود با مهارت به كار مى بردند و در اين راه هر كارسخت و آسانى را مرتكب مى شدند.
3ـ به سبب پرداختن مسلمانان به لذايذ زندگى دنيوى و شكوفايى زندگى مرفه , ضعف وسستى به صفوف مسلمانان راه يافت و بر غنايمى دست يافتند كه قبلا با آن ناآشنا بودند.ما مى توانيم دليل آن را از قـرآن مـجـيـد جويا شويم كه مى فرمايد: يا ايها النبى حرض المؤمنين على القتال ان يكن مـنـكـم عـشـرون صابرون يغلبوا مائتين و ان يكن منكم مائة يغلبوا الفا من الذين كفروا بانهم قوم لايـفـقـهـون
((101)).
و چـون سـستى در عزم و دغل به ايمان آنها راه يافت خداوند تكليف آنان را تخفيف داد: الان خفف اللّه عنكم وعلم ان فيكم ضعفا فان يكن منكم مائة صابرة يغلبوا مائتين وان يكن منكم الف يغلبوا الفين باذن اللّه واللّه مع الصابرين
((102)).
شـايـد آيه اى كه بعدا مى آيد قدرى از دليلى را كه موجب شد مسلمانان تا بدين حد گرفتارضعف شوند توضيح دهد, به طورى كه يك نفر ايشان مى توانست در مقابل ده نفرمقاومت كند و صد نفر از ايـشـان مى توانست بر هزار نفر غلبه كند .
پس وضع طورى شدكه يك نفر بر دو نفر و صد نفر بر دويست نفر فايق آيند.
بـراسـتـى كـه آن ضـعف بود و داناى به نهان و پنهان آن را ارزيابى مى كند و شايد آيه بعد رمزاين ضـعـف را روشـن كند: ما كان لنبي ان يكون له اسرى حتى يثخن فى الارض , تريدون عرض الدنيا واللّه يريد الاخرة واللّه عزير حكيم لولا كتاب من اللّه سبق لمسكم فيمااخذتم عذاب عظيم
((103)).
روشن است كه هر گاه مانع دينى رو به ضعف نهد زمينه براى تجاهر منكر فراهم مى آيد.
4ـ نفوذ اختلاف ميان مسلمانان در روزگار پيامبر و اختلاف درباره خود پيامبر .
در پيوندبرخى از ايـن عـوامـل با برخى ديگر در تقويت يا سبب سازى براى يكديگر ترديدى نيست و پنهان نيست كه اختلاف بزرگترين نقطه ضعفى است كه به فرمانبرى خلل واردمى كند و اتحاد مسلمانان را برهم مى زند و شكوه آنها را از بين مى برد و زمينه را براى منافق فراهم مى آورد تا در محدوده نقشه هايى حركت كند كه دعوتگر را از ميان ببرد ودين قوى و استوار او را ريشه كن سازد, و گواهى گوياى تاريخ در اين باره در پيش روى ماست
((104)).
از قـويـتـرين عوامل و مهمترين رخدادها از نظر تاثير وقايعى بود كه در دوران پيامبر اكرم وكمى پـس از ايشان رخ داد .
اين حوادث هر روز كه مى گذشت نتايج خود را به گونه اى روشن بر مردم آشـكـار مـى سـاخـت و بـه همين سبب حضرت فاطمه زهرا(س ) درباره آنچه از اين ناشى مى شد تـعبيرى دقيق دارند: (براستى كه فتنه آبستن است , پس صبر كنيدشايد كه نتيجه آن خون تازه تا زهرى كشنده باشد), و نيز حضرتش مى فرمايد: (هر چه زندگى كنى روزگار به تو امورى عجيب نـشـان مى دهد.) اميرمؤمنان هنگامى كه خلافت رابه عهده گرفت و حق به جاى خود بازگشت چـنـين مى فرمايد: (من پيوسته از حقم دورداشته مى شدم و از زمانى كه پيامبر اكرم (ص ) رحلت فرمود تا به امروز هميشه قربانى انحصارطلبيها بوده ام .) چـرا حـضـرت از حقش دور داشته مى شد و قربانى انحصار طلبى مى گرديد و حال آن كه طومار خـلـفـاى پيشين درنورديده شده بود و حضرت عملا به خلافت نشسته بود؟
آياچيزى جز آگاهى حضرت نسبت به آثار اين انحصارطلبى در حق غصب شده او ودورداشتن حضرتش از منصبى بود كـه خداوند او را براى آن تعيين كرده بود تا عدالت رابرپا كند و دينش را انتشار دهد و احكامش را آشـكـار سـازد و مـتجاوز به محرمات الهى مقدسات او را سركوب كند؟
((105))پيامبر اكرم (ص ) دربـاره تـاثـيرى كه پس از وفاتش انتظار مى رفت صادقترين تعبير را دارند و مى فرمايند: (فتنه ها همچون قطعه هاى شب روى آورده اند كه اول آن در پى آخر آن است .)
((106))مـا مـى توانيم از خلال آنچه مى آيد برداشت كنيم .
برخى از نتايج را صرفا براى مثال ـونه انحصار ـ مـى آوريـم .
نفاق پراكنده شده بود و حوادث بزرگى به ظهور پيوست كه دليل نقشه اى منظم و از پـيش طراحى شده بود و آنچه وظيفه ماست آن است كه موضعى بى طرف داشته باشيم تا بتوانيم اين حوادث را تفسير كنيم چنان كه مطالعه در اين مطلب همين را به ما نشان مى دهد و حق را بر ما ضرورى مى سازد, حقى كه بايد بصراحت از آن پشتيبانى كنيم .
نظرات شما عزیزان: